كتاب تولد دوباره
موسسه تحول,زندگی,امید
مرکز اقامتی سم زدایی میان مدت مصرف کنندگان مواد مخدر و محرک
درباره وبلاگ


موسسه تحول,زندگی,امید با تمام وجود و در نهایت افتخار آمادگی دارد در زمینه مشاوره و بستری و درمان عزیزان در عذاب شما خدمتی صادقانه ارائه دهد.. تلفن جهت مشاوره: ــــ09127339160 ابراهیم ابراهیمی

پيوندها
کرونا - سالنامه سلامت
عـکس و مطالب توپ
کمک به نیازمندان ایران زمین
Shad90
خودروهاي رويايي
صد در صد داغ
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان موسسه تولدی نو و آدرس tavalodinow.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 130
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 132
بازدید ماه : 455
بازدید کل : 80746
تعداد مطالب : 88
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
مرتضی عربي

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : مرتضی عربي

اين كتاب اين است كه پس از پايان هر فصل بخش روان شناختي آن فصل شروع مي شود كه البته بسيار واضح و قابل درك است . اين كتاب درباره ي قدم هاي دوازده گانه ي بهبودي هم توضيحات و تجربياتي را بيان مي كند .

من سطر به سطر اين كتاب را با دقت خواندم و پس از پايان آن كوله باري از تجربيات داشتم . به شما عزيزان هم پيشنهاد مي كنم حتما اين كتاب را مطالعه بفرماييد .

بخش هاي جالب و عبرت آموزي  از اين كتاب را انتخاب كرده ام  و در 3 مطلب به طور خلاصه به عرض شما دوستان عزيزم مي رسانم ولي مطمئنا خواندن كل كتاب از ابتدا تا انتها بسيار مفيد تر خواهد بود پس خواهش مي كنم حتما اين كتاب را مطالعه كنيد .

( انگيزه نوشتن كتاب ) از كتاب تولد دوباره :

پس از 25 سال اعتياد و آلودگي ¸ عاقبت سير طبيعي اين بيماري مرا به دنبال خود به بيمارستان ها ¸ مراكز باز پروري ¸ زندانها و زندگي در خيابانها كشاند و با آن كه در ديار تيره روزان ساكن شده و از اميدها و آرزوهايم در گذشته بودم ¸ ناگهان در نقطه پاياني افق تاريك زندگي ام ¸تصوير روشني از آغاز و تولدي ديگر ¸ هويدا شد . نقاش بزرگ ¸ تصوير پيام آوران طريقت تولد دوباره را ¸ در اتاقي كوچك و محقر كه چند تن از اعضاي انجمن معتادان گمنام ¸ در آن نشسته بودند نشانم داد .

در طول سالها اعتياد ¸ هرگز كسي را نديده بودم كه از اعتياد رها شده باشد ¸ رهايي به معناي واقعي آن يعني ¸ آزادي ¸ آزادگي . رهايي از هروئين و گرفتاري در دام ترياك ¸ رهايي از ترياك و گرفتاري در دام الكل را ديده بودم . اما من ¸ شما و ايشان و حتي آن ها كه نمي خواهند بدانند ¸ همگي مي دانيم كه جايگزيني اين با آن ¸ مفهومش رهايي و آزادي نيست .

يكي دو نمونه ي رهايي از مواد مخدر را هم ديده بودم ¸ اما جايگزين آن را كه قدرت طلبي ¸ افراط در كسب و كار ¸ مال اندوزي ¸ رياكاري ¸ طمع ورزي و شهوت پرستي بودند ¸ نمي پسنديدم . من تشنه آب زلال بودم و خسته از نوشيدن پساب ¸ نوشيدن پساب جوي اعتياد ¸ با پساب جوي طمع چه تفاوت دارد . من تشنه رهايي از اعتياد و آنچه كه باعث آن شده بود ¸ خود خواهي ¸ خود پسندي ¸ غرور و بي ايماني بودم . مي خواستم از آن ها رها شده ¸ در راه انسانيت رهسپار شوم . من از داخل لوله و لاي زرورق ¸ سوراخ سرنگ و دهانه بطري ¸ به دنبال عشق مي گشتم . از گم كرده راهاني بودم كه در بار اول ¸ بر خوان تقسيم عشق حضور نداشتم ¸ اما آن روز كه نقاش بزرگ ¸نقاشي كرد ¸ من هم بودم ¸ اين بار بر سر سفره ي تقسيم عشق ¸ من هم حضور داشتم ¸سهم خودم را هم گرفتم . سهم من ¸ تولدي دوباره ديگر بود . آغازي هر چند رايگان كه البته حفظ آن بهايي داشت.

از لابلاي زمزمه ها ¸از ميان موسيقي كلام اعضاي انجمن معتادان گمنام ¸ رازي فاش و رمزي گفته شد ¸ اين بار بهايي دارد!آري ¸ اين بار بهايي دارد ¸ اما نه از جنس ماده ¸ نه از آن جنسي كه تا به آن روز بها مي شناختمش . گفتند اين عشق است ¸ اگر طالب آني بايد عاشق باشي . گفتند آن قدر دوستت مي داريم تا دوست داشتن خود را بياموزي ¸تا بعد اويي كه خود را دوست ندارد آن قدر دوست بداري تا دوست داشتن خود را بياموزد . اگر مي خواهي از عشق بهره مند شوي بايد عاشق باشي اگر مي خواهي آنچه را كه ما به رايگان با تو در ميان مي گذاريم حفظ كني بايد آن به رايگان با گم كرده راهان ديار عشق و زندگي _معتادان عذاب كشيده _در ميان بگذاري ....

انگيزه اصلي از تحرير اين كتاب رساندن پيام بهبودي به معتادان و خانواده هاي دردمند آنان است ¸شايد بدين وسيله در آينده كمتر شاهد ندبه و زاري فرزندان ¸ مادران و همسران دل شكسته و مايوس باشيم ¸شايد كه صداي دورگه و خالي از حيات سينه سوختگان و قربانيان يكي از بغرنج ترين بيماري هاي عصر ما ¸ در پرتو آن رسا شود و پيام خفه شده در گلوي پدري كه مي خواهد بگويد فرزندم دوستت دارم را دوباره بشنويم . اي مادر دل شكسته غمگين مباش و دست كم مگير آن شعله خاموش را كه در خاموشيش شعله ها شعله ور شوند .

اي مادر داغديده اگر دل تنگ شدي و هواي فرزندت را كردي به جستجوي مادر درمند ديگري برخيز و دستش بگير زيرا كه آرامش تو در گرو دستگيري از اوست

( هذيان ) از كتاب تولد دوباره :

 

روزي در زمستان سال 1985 ¸اول خيابان چهارم و برادوي در لوس انجلس ايستاده بودم . تمام مايملك زندگي ام داخل ساكي پلاستيكي در دستم بود ¸يك مسواك ¸ يك بسته قرص آنتي بوتيك ¸باند هاي زخم بندي و يك بطري داروي شپش زدايي . درست نمي توانم احساس خود را در آن لحظه بيان كنم . فكر مي كنم احساساتم خنثي شده بو د. آنقدر مي ترسيدم كه قادر نبودم هيچ احساسي را به رسميت بشناسم . گويا از اين مي ترسيدم كه اگر اجازه احساس كردن را به خود بدهم ناگهان محو و نابود شوم ولي شايد اين هم نتيجه گيري درستي نباشد ¸زيرا در آن زمان من نابود شده بودم و خودم هم اين را مي دانستم .

افكارم با سرعت مشغول كلنجار رفتن با خود بود و هيچ نتيجه اي جز سر درد و دوران نداشت . درست مثل اين بود كه در مغزم چاهي عميق و تاريك حفر شده و هر فكر بكري كه داشتم در درون آن محو و نابود مي شد. به آن طرف خيابان نگاه كردم . مثل اين كه ساعتها بود آنجا ايستاده بودم . ناگهان توجهم به چند نفر كه لباسهاي متحد الشكلي داشتند جلب شد . آنها سر تا پا لباسهاي نارنجي به تن داشتند . من قبلا هم چنين لباسهايي ديده بودم ولي هرگز نظرم را جلب نكرده بود. آنها مشغول تميز كردن خيابان بودند  و آشغالها را جمع مي كردند . بعدها فهميدم كه نارنجي پوشها زندانياني هستند كه براي پرداخت قسمتي از ديون خود به اجتماع به خدمات شهري گمارده مي شوند . هنوز نمي دانستم چه چيزي در اين مردان ديده بودم كه اينگونه مرا به خود مشغول كرده بود .

ناگهان احساس كردم كه اي كاش به جاي آنها بودم چرا مي خواستم به جاي آنها باشم ؟در آن لحظه تمام موجوديت گذشته حال و آينده عشق و اميد مرگ و زندگي و اين كه من در اين دنيا اصولا چه مي كنم در مقابلم جلوه گر شده بود . با خود فكر مي كردم كه شايد گم كرده راه ديار ديگري هستم كه در اينجا سرگردانم . چرا مي خواهم به جاي رفتگر هاي خيابان باشم ؟

بار ياد آوردم كه در دوران كودكي روزي با مادرم براي مداوا به مطب دكتر خانوادگي مان رفته بودم دكتر خوش مشربي بود و با من هميشه شوخي مي كرد . از من پرسيد وقتي بزرگ شدي مي خواهي چه كاره بشي؟ با افتخار و صداي بلند گفتم مي خواهم رئيس بشم . حالا هماني كه مي خواست رئيس بشود آرزو مي كند به جاي رفتگر هاي خيابان هاي كثيف جنوب شهر لوس آنجلس باشد ¸چه اتفاقي براي اين شخص افتاده است؟ چرا كار او به اينجا كشيده است ؟

بار ديگر نگاه و فكر و احساسم را متوجه مردان نارنجي پوش كردم به مرور متوجه شدم لباس متحد الشكل آنها نظرم را جلب و ناگزيرم كرده است تا نياز دروني را كه مدتها پيش فراموش كرده بودم دوباره به ياد آورم . لباسهاي متحد الشكل آن ها نشان مي داد كه همگي به يكجا تعلق دارند . من سالها بود كه به هيچ جا تعلق نداشتم . در آن لحظه احساس تنهايي ام به قدري شديد شد كه ديگر امكان انكار نبود و من مجبور شدم واقعيت تنهايي خود را بپذيرم  . آري در آن لحظه يكي از نيازهاي بنيادي كه در تمام انسان ها وجود دارد . بار ديگر در ناخود آگاهم زنده شده بود.سالها بود كه من به خاطر ترس و فلسفه هايي كه ديگران به من خورانده بودند اين نياز را كتمان مي كردم  وحتي امر به خودم هم مشتبه شده بود و واقعا فكر مي كردم كه با تكيه بر اراده ي خود و بدون اتكا به كسي و يا هر مرجع ديگري مي توانم در زندگي موفق شوم . در آن لحظه مي دانستم كه در زندگي شكست خورده ام . چه آگاهي درد آوري بود . در گوشه ي آن خيابان به خاطر ضربه هاي مداومي كه از كاشته هاي خود خورده بودم زره سخت غرورم در حال تاب برداشتن بود . اما اين احساسات دوام زيادي نداشت و لحظه هاي بعد خود را جمع و جور كردم . بار ديگر سرگردان و بي هدف به راه افتادم فصل دهم . بخش 2 سقوط) از كتاب تولد دوباره

 

سرانجام به آخر خط رسيدم . ديگر جائي براي پائين تر رفتن وجود نداشت .

روزي به سراغ يكي از دوستاني كه به من بدهي داشت رفتم . پس از حساب سازي هاي معمول و بالا كشيدن اصل پول صد و بيست دلار به من داد و من هم با خود فكر كردم كه با آن كجدار و و مريز كنم تا هزار دلاري كه قرار بود مادرم از اروپا برايم بفرستد به دستم برسد .

بي آنكه فكر بكنم و يا نقشه درستي بكشم بي اراده با اتوبوس راهي جنوب شهر لوس آنجلس شدم . من نه با آن منطقه آشنا بودم و نه كسي را در آنجا مي شناختم ¸اما گويا ناخود آگاهانه مي دانستم كه ديگر جايم در شمال شهر نيست و بايستي به ديار بدبختان و تيره روزان روانه شوم .

آن شب ¸مشروب خوردم  ومطابق معمول خيلي زود كله پا شدم و مشاعر خود را از دست دادم . در مشروب فروشي كيف پولم را زدند اما پولي را كه از دوستم گرفته بودم توي جيبم گذاشته بودم و هنوز بيش از صد دلار برايم باقي مانده بود . تلوتلو خوران جلوي ماشيني دست بلند كردم و قرار شد راننده آن با دو دلار مرا به مقصد برساند اما يكي دو خيابان آن طرف تر توي يك كوچه خلوت پيچيد و ماشين را نگه داشت . بي آنكه چيزي بگويد با خونسردي شروع به گشتن جيبهايم كرد . با وجود مستي زياد موفق شدم پولم را از جيبم در بياورم و توي مشتم بگيرم و بعد هم در ماشين را باز كردم و شروع به دويدن كردم اما چند متر آن طرف تر به زمين خوردم . چنان وحشيانه با چنگ پول را از دستم قاپيد كه دستم را با ناخن هايش پاره كرد .

پاي پياده افتان و خيزان و نالان به راه افتادم و خودم را به بيمارستان رساندم . در آنجا دستم را بخيه زدند و با مقداري قرصهاي مخدر ضد درد و مقداري آنتي بيوتيك مرخصم كردند  .آن شب بيست پنجم دسامبر سال 1985 بود . درست شب كريسمس . مردم همه به هم تبريك مي گفتند . من هم از اين كه چند تا قرص مخدر داشتم و مي توانستم چند روزي به طور قانوني نشئه باشم خيلي خوشحال بودم . با همان دست بسته و لباسهاي پاره و حالت نزار سفيهانه به ديگران تبريك مي گفتم ....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: